یه دنیا حرف نگفته

حرفهای نگفته

یه دنیا حرف نگفته

حرفهای نگفته

سلام امروز بعد چن روز اومدم این روزا زیاد وقت نمیکنم اپ کنم.دیروز خونه عمو بودیم ناهار.الانم پشت سیستم نشستم.تنهاتازه برگشتم خونه با الهام(دخترعموم) رفتیم سینما علی(بی افش)م بود.اینروزا خیلی تنهام.دلم گرفته.حوصله هیچکسو هیچیو ندارم.از وقتی اون قضیه پیش اومده بقول بچه ها از اینرو به اونرو شدم.همش دوس دارم تنها باشم تنهای تنها.ا همه بدم اومده.امرو رفتم خیابون راهنمایی همش یاد خاطرات اونرو میوفتم یاد اون...چرا اینجوری شد خدایا  

هرگز خواستم که تورو باکسی قسمت بکنم 

یا حتی از تو با خودم یهلحظه صحبت بکنم 

هرگز نخاستم که به داشتن تو عادت بکنم  

بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم 

اره نخاستم بت عادت کنم ولی چرا همه چی اینجوری تموم شد؟هنوزم باورم نمیشه.بچه ها کمکم کنین خیلی تنهام

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد