بی عنوان

بهم می گفت بی احساس سنگ دل مغرور....
می گفت تو دلم می گفتم یعنی میشه این دختر مغرور یه روز منو دوست داشته باشه؟؟؟
هه!!!
مثه اینکه فقط میخواست به خواستش برسه...
معنی حرفای عاشقونه رو اون یادم داد...
آخه شماهایی که میخواین برین مرض دارین میاین سراغ ما؟؟؟
خداییش عذاب وجدان هم میگیرین؟؟؟
رفت...به همین راحتی...به درک....................
عادت کردم نباشی!

بی عنوان

احساس یه زن بیوه رو داشتم وقتی گذاشت رفت...نه اینکه بینمون چیزی پیش اومده بود نه!
بزرگترین گناهمون گرفتن دستای هم بود..
احساسم جفت پیدا کرده بود...احساسم بهش تکیه کرده بود..گرمای بغلشو لمس کرده بود...این احساس بود کار دست دلم داد...وقتی رفت...بیوه شد احساسم!
همین....

دلتنگم!

خدایا! دلتنگم....واسه تک تک لحظه هایی که بودم و بود...دلتنگم واسه ی...واسه ی چی؟!

واسه همه چی...واسه هرچی که تو وجودم با وجودش اومد و با رفتنش نابود شد...واسه اون سادگی و اعتماد!

واسه اون حس قشنگه دله ساده م...واسه اون حرفایی که از ته دل در میومد اما نمیدونستم به دل نمیشینه...!

واسه اون چیزی که منو بهش نزدیک کرد و بعد یه هو ازم دورش کرد...نمیدونم دقیقا واسه چی دلم تنگه!

اهان یادم اومد....واسه اولین پستی که با تمام قشنگی تو این وبلاگ گذاشتم و بعد.......عاقبتش شد مثه

عاقبت خودم...حذف شد!!! به همین سادگی....

بغضم گرفته..چشام تار می بینن...اما نه!دیگه نه! نمیخوام! نمیشه!

دیگه نـــــــــه!!! اون به من و به دلم نه گفت منم به بغضش نه میگم...بهش بد و بیراه میگم...بغضش رو میگم!

هنوزم دلم نمیاد بهش چیزی بگم...دروغ چرا سعی کردم...واسه یه جور تسکین..

خواب دیدم که یکی از ته دلش منو بغل گرفته داره آرومم می کنه...میدونم تو نیستی...ولی کاش به خوابم

میومدی...اینقد از دست دلم فراری هستی؟!

کاش جوابم رو میدادی..........دیگه بسه بی جوابی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


لحــــــظه های ناب کودکیــــم

لحــــــظه های ناب کودکیــــم درپیچ وتاب زمان گـــــم شد ..

،دوستانــــم را روزگــــــــار گرفت،...

عشقـــم را عاشــــــق دیگر ربــــود ...

وخدایــــم راخدا کشت....

ما مــــــاندیم و قلیـــانی کنج لب و

تــــلخی چای بـــــی قند و

شــــبــهای تاریک سرد و

خش خش برگّّّـــــهای زرد…


اعتراف..

دو سه روزه مات و بی ارادم  یه چیزی فکرمو مشغول کرده

همین عـ ـشـ ـقی که درگیره هواشم منو نسبت به تو مسئول کرده

از اون رابطه ی معمولیه ما چه عشقی سر گرفت تو روزگارم

دو سه روزه بعد از این همه سال واسه تو ادعای عشق دارم

نمی بینی دارم جون میدم اینجا نمیدونی به تو محتاجم اینجا

چقدر راحت منو وابسته کردی دارم دیوونه میشم کم کم اینجا

میخوام مثه قدیما مثه سابق یه وقتایی یکی بامن بخنده

یکی باشه که دستامو بگیره یکی باشه که زخمامو بنده

نمی بینی دارم جون میدم اینجا؟!نمیدونی به تو محتاجم اینجا

چقدر راحت منو واسته کردی دارم دیوونه میشم کم کم اینجا

دارم دیوونه میشم کم کم اینجا


قصه ی عادت ما....

                               ҈   سفت بغــــلش کن ؛  ҈
                                                

                                                 ҈ محکــم ببوسش ،҈

                                 ҈ نگران نبــــاش !҈
                                      

                                           ҈  کم کم به اين يکي هـــــم عادت مي کني ....҈

                                              

                                            ҈   زانو رو میــــگم ... !!!     ҈  


تولد

تولدم بـــــــود...2شهریور رو میگم.

نمیدونم بعضیا چرا منتظر این روزن..کلی ذوق و شوق دارن..واقعا چرا؟؟؟؟چرا منتظر روز تولدشونن؟

واسه من که فرقی نداشت..اینم مثه روزای قبل..همونطور گذشت..بی صدا..پرسرعت...دور از تو!

اتفاقا بیشتر دلم گرفت تو  این روز....لعنت به هرچی خاطره!! مگه وجودت میذاره خوشحال باشم...

دلم گرفت از این همه دلتنگی...از این همه آهٍ بی دلیل!!!

هنوز بی قرارم به یاد نگاهــــــــت....

میدونم سر و ته نداره نوشتم...ولی الان تنها چیزی که میاد تو ذهنم همین چندتا حرفه.

خدا دوستت دارم تو مثه بنده هات بی وفا نیستی..همیشه هستی ...من گمت کردم

بذار پیدات کنم..بذار حس کنم به هیچکی ندارم..نیاز به دستی ندارم که اشکامو پاک کنه..

خدا صدامو میشنوی؟؟؟ دارم میگم دوستت دارم....

لعنتی

چـرا سـاكـت نـمـي شـوي؟
صـداي نـفـس هـايـت . . . در آغـوش ِ او
از ايـن راه ِ دور هـم آزارم مـي دهـد !!!
لــعــنــتــي . . . آرامـتـر نـفـس نـفـس بـزن !

من ..تو .. او

اگــــــر "او "بـــــرای "تـ ـو" ســـــــــاخته شده...

                    "مـ ـن" بــــــرای "تـ ـو" ویـــــــران شدم

حالا ببــــــــین...

غــذای روزانــــــه ام شده فریــ ـ ـاد هایــــی که نجویده قــــــــورت میدهم...

×بی تاب×

کودکی هایم عاشق تاب بازی بود...

تاب می خورد و می خندید


بزرگی هایم هم تاب بازی را دوست دارد...


هر از گاهی دست بی تابی هایم را می گیرد و به تاب بازی می برد!


نمی دانم چه رازی در میان است...


ولی همین که بی تابی هایم را به تاب می سپارد


دیگر بی تاب نیستم!


بزرگی هایم تاب می خورد و می خندد...!