آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک نمناکش.
ساز او باران
سرودش باران
جامه اش شولای عریانی است
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تارو پودش باد.
گو بروید یا نروید هرچه در هرجا که خواهد یا نخواهد
باغبان و رهگذری نیست.
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست.
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی روید
باغ بی برگی که میگوید که زیبا نیست
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید.
باغ بی برگی خنده اش خونی است اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها پاییز.
بابا تغییر دکوراسیون !!
حسابی خرج گذاشتی رو دست شوشو ها !!
مو که سالی یه بار اونم به زور یه چیزیمون رو عوض موکونیم !!
ها ... تو موری دانشگاه؟! قرتی شدیا !!
مو که تا پنجم بیشتر نخوندوم !!
شوشو نذاشت !!
اه اه !!
خوبی تو؟
این شعر رو خیلی دوست دارم
راستی یاد دوران قشنگ مدرسه افتادم
سلام گلم خسته نباشی وبت جالب بود تبریک
به منم سربزن منتظرتم
سلام
تو که به ما سر نمیزنی
خوب مهندس بیا به یه مهندس تازه کار سر بزن
قالبن قشنگ شده!!!!!
سلام
عزیزم ممنون که اومدی
من مهندسی نرم افزار میخونم ترم ۵