یه دنیا حرف نگفته

حرفهای نگفته

یه دنیا حرف نگفته

حرفهای نگفته

خاطرات روزانه

امروز ساعت۱۱بیدار شدم بعدشم ناهار درست کردم.شوید پلو(ایول به من کدبانووووو)ولی دستمو سوزوندم وقتی مامان بالا سرم آدم نباشه عاقبتش میشه این.راستی گفتم مامان یاد مامی افتادم دیشب هرچی بابا زنگید به مامی نشد(قربون مخابرات خودمون!!)هیچی دیگه صبح دایی پیامک زد که چه نشسته ای دایی جان که ۴شنبه صبح زود مامانت میرسه ایرانحالا من ا یه طرف خوشحال که مامی میاد با یه عالم سوغاتیا یه طرفم ناراحت با اینهمه کاری که ریخته سرم(چقد پستم)هیچی دیگه ا همین امرو باس عملیات خونه تکونیو شروع کنیم.واااااای خدا به دادم برس قد یه بند انگشت رو همه چی خاک نشسته خونه شده بازار شام شتر با بارش گم میشه.مامان کجایی که دخترت زیر بار مشکلات کمرش خم شدبرم یه خاکی تو سرم بریزم بازم میام راستی اگه خواستین نظر بدین خدارو خوش نمیاد بی نظر برین.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد