یه دنیا حرف نگفته

حرفهای نگفته

یه دنیا حرف نگفته

حرفهای نگفته

خاطرات روزانه(بیگاری یا بیکاری مسئله این است)

سام علیکخوبین؟میبینم که ماه رمضون شده و این معده هه داره هی بهتون فشار میاره.عیبی نداره اینجوری حداقل یاد اون بچه مچه های گشنه آفریقایی(یا هرجایی مثه...) یا حتی یاد گداهای سامورایی میفتین که شیکماشون بدلیل گشنگی بصورت آینه محدب دراومدهمن امرو روزه نگرفتم ولی ا فردا حتما...خب بریم سر خاطرات امر و دیرو.واااااااااای خدا دق کردم ا دست این بچه.صب طبق معمول به وظیفه ش عمل کردو منو که تازه ۲ساعت بود خوابیده بودمو بیدار کردباهزار بدبختی منو برده تو آشپزخونه لیلی بیا صبحونه.هیچی دیگه با دستو بال نشسته نشستم سرمیز که صبحونه شو بخوره پیله کرده توهم باس بخوریآخه بچه من با دستو بال کثیف صبحونه خوردنم نمیاد.خلاصه باکلی قسمو آیه رضایت داد برم دستو صورتمو بشورم.تا برگشتم آشپزخونه چشتون روز بد نبینههمه شالو کلاه کردن آماده حرکتبابا کجا میرین؟؟منو با این بشر(رومینا)تنها نذارینخلاصه کلی التماس کردم تا راضی شدن زلزله رو ببرن(موندم چه جوری تو این فاصله شستن دستو صورتم اینا حاضر شدن!!)حالا یه چی ا این بچه تعریف کنم بخندین:داشتن میرفتن که مامی شروع کرد به گفتن سفارشاتمنم پشت سیستم بودمو به حرفاش گوش نمیکردم باخودم گفتم چیز مهمی نیهمینجوری که سرم تو کار خودم بود دیدم مامی همش تو حرفاش از کلمه (جارو) و (مهمون) استفاده میکنه خوب که گوش کردم دیدم میگه بعععله باس جارو کنممنم شروع کردم به دادو هوار که نمیخام خسته شدمو...مامی هم ا اونوردیییییییییییییییییییییییینگ(سانسور شد چون فحش بود)که رومینا اومد و گفت:بچه ها!دعوا نکنینحالا منو مامیو میگی داشتیم میترکیدیم ا خنده ولی هیچکدوم ا موضع خودش دست بردار نبود فقط یه نگاه کوتاه در سکوت ردوبدل کردیمو ادامه دادیم که باز دوباره دیدم این بشر(رومینا)داره تی شرتمو میکشه و میگه:لیلی ولش کن باهاش دعوا نکندیگه اونموقع بود که زدم زیر خنده.دنیایی درست کرده این بچه اسه ما...بازم میام.دستتون درد نکنه بابت نظر

نظرات 1 + ارسال نظر
ahad سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 ب.ظ http://bia2faseleha.blogsky.com

سایت قشنگی داری اگر خواستی یه سر به سایتم بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد